سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ شنبه 89/12/28 توسط مایسا | نظر

چقدر خنــــده داره  که :

یکساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره!!!

چقدر خنده داره که :

صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول خرید میریم مبلغ ناچیزیه !!!

چقدر خنده داره که :

یکساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره !!!

جقدر خنده داره که :

وقتی میخوایم عبادت و دعا کنیم ، چیزی یادمون نمیاد که بگیم ، اما وقتی میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم !!!

چقدر خنده داره که :

خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته ، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه !!!

چقدر خنده داره که :

برای عبادت و کاررهای مذهبی  وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمیکنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی میکنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم !!!

چقدر خنده داره :

شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور میکنیم !!!

چقدر خنده داره :

همه مردم میخوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند !!!

چقدر خنده داره .......اینطور نیست ؟

دارید میخندید ؟    ..........    یا اینکه دارید فکر میکنید  ؟

این حرفها رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم  . که او خدای دوست داشتنیست.

 

آیا خنده دار نیست :

که وقتی میخوایم این حرفها رو به بقیه بزنیم خیلی ها رو از لیست پاک میکنیم. چون مطمئنیم که به چیزی اعتقاد ندارند

 

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم

اعتقاد دیگران از ما ضعیف تره


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/10/28 توسط مایسا | نظر

سلام عسلای من به دلیل نیومدن به وب از همه عذر می خوام ولی حالا بیاین شادی

کنیم داداشم داره به دنیا میاد

اینم یه عالمه گل به مناسبت ورود داداشم

ببخشید عکسا رو برای این که تو قالب جاشن کوچیک کردم




 

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/10/5 توسط مایسا | نظر

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودکه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود
دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار

 


نوشته شده در تاریخ جمعه 89/9/19 توسط مایسا | نظر

http://www.blogcdn.com/www.autoblog.com/media/2008/12/s60_concept_-hi_021.jpg

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.

پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.

اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟".

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.

اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.

او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :..

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.

یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.

برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.



در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/9/1 توسط مایسا | نظر

زندگی زیباست ...

و هر روزش آغازی دوباره

برای استفاده از فرصت ها و جبران گذشته..

 

زندگی زیباست ...

به سادگی و لطافت شبنمی نشسته بر برگی سبز ...

و با اندکی زبری به زبری حاشیه های برگ  رُز ....

http://www.bigfoto.com/sites/galery/photos4/leaf_rain.jpg

و اما با دور نمایی زیبا و فراموش نشدنی

با صحنه های رنگارنگ و دل نشینش ...

بی سایه .. بی غم

 

 

http://www.bigfoto.com/miscellaneous/photos-02/flowers-trees-9f2.jpg

 

 

 

و با اندکی پستی و بلندی ...

کسی چه می داند ؟

همیشه انگونه که میخواهیم نیست ...

و هرچه میخواهیم به دست نمی آید ...

هجران ها هم حکمتی دارند ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/8/23 توسط مایسا | نظر

برف می بارید آن قدر خشن و بی رحم که داشت قلب های من و تو یخ می زد . آرام آرام گرمای محبت را از دل ما  دور میکردتا قلب هایمان شروع به یخ زدن کرد . آن ها آن قدر سرد شده بودند تا دیگر کاملا منجمد شده بودند .

من کنار شومینه مه گرمای مطبوعی می داد نشسته بودم ، صفحه ای از دفترم را باز کردم بالای صفحه نوشتم "هدیه" که ناگهان تو در پشت پنجره ظاهر شدی. من پنجره را باز کردم . تو قلب خود را از جا ی خود دراوردی و گفتی:" با این که در قلبم ذره ای از محبت باقی نمانده ولی این قلب یخی تقدیم تو باد."

 

حالا به نظر شما معنای هدیه چیست؟


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/8/20 توسط مایسا | نظر

 







 

 


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/8/4 توسط مایسا | نظر


  http://www.thebeijingguide.com/airport/airport-020.jpg

 


 زن
جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود
. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم
گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته
بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در
آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

 

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

 

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه
شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی
عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

 

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه
کرده باشد.»

 

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت
برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او
را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان
دهد.

 

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر
کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

 

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

 

او حسابی عصبانی شده بود.

 

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار
شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع
و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا
دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل
هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا
عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید
که
جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود
که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

 

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون
آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

 

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد
از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و
متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا
معذرت‌خواهی نبود....

 

 

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

 

1.    سنگ ... پس از رها کردن!

2.    حرف ... پس از گفتن!

3.    موقعیت... پس از پایان یافتن!

4.    و زمان ... پس از گذشتن!



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/7/29 توسط مایسا | نظر

من به مدرسه میرفتم تا
درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم
دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/7/19 توسط مایسا | نظر

 

ایمیل عوضی
!!

روزی مردی به سفر میرود
و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به
کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند
. نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود
و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن
در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از
مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این
فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه
به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند .
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می
افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود
و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به
صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی .
راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می
اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان
رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو
به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر
من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >