سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چی تو بخوای
 
نوشته شده در تاریخ شنبه 89/4/26 توسط مایسا | نظر

7 نشانه‌ای که دروغگو را لو می‌دهد؟!

دوست دارید بدانید طرف مقابل‌تان در یک رابطه دروغ می‌گوید یا راست؟ به این 7 نشانه دقت کنید.
آیا می‌دانستید تمام مردم جهان به طور میانگین روزی دو مرتبه دروغ می‌گویند؟ برخی افراد دروغگوهای خوبی نیستند و زود لو می‌روند اما برخی دیگر دروغگوهای قهاری هستند. آیا دوست دارید بدانید طرف مقابل‌تان در یک رابطه دروغ می‌گوید یا راست؟ به این 7 نشانه دقت کنید:

1- استرس و عرق کردن
شناخته ‌ترین نشانه‌هایی که می‌تواند یک فرد دروغگو را لو دهد، عرق کردن و استرس اوست. زمانی که ما دروغ می‌گوییم همیشه می‌ترسیم لو برویم. به همین دلیل دچار استرس می‌شویم و استرس با افزایش ضربان قلب و عرق کردن همراه است.اما این موضوع در رابطه با همه مردم صادق نیست. برخی افراد به دروغگویی عادت دارند و دچار استرس نمی‌شوند!

2- صدای خیلی زیر یا خیلی بم
روان‌شناسان معتقدند صدا علامت خوبی برای شناسایی دروغگو است. چرا؟ در واقع این ما نیستیم که صدا را کنترل می‌کنیم. مغز براساس احساساتی که داریم آن را به شکل اتوماتیک تنظیم می‌کند. وقتی دروغ می‌گوییم، می‌ترسیم رسوا شویم. به همین علت معمولا تن صدا تغییر می‌کند و خیلی زیر یا خیلی بم می‌شود.

3- سخنان ضد و نقیض
دروغگوها به دلیل ترس از رسوا و شرمگین شدن تعادل احساسی درستی ندانسته و حتی حرف‌های آنها کم و بیش ضد و نقیض است. برای آنکه مطمئن شوید یک فرد دروغ می‌گوید از او بخواهید دقیقا حرفی را که در یک موقعیت خاص زده برای شما در مواقع مختلف تکرار کند، حتی سوالات متفاوت و مدام در مورد همان مساله می‌تواند ثبات فکری دروغگو را بر هم بریزد.

4- میمیک‌های غیرمعمول
پلک زدن‌های مداوم، مالیدن پلک، نگاه‌های مبهم... همگی اینها نشانه میمیک صورت یک فرد حین دروغ گفتن است. صورت دقیقا احساساتی را که داریم نشان می‌دهد و کنترل عمقی آنها کمی سخت است. اگر فردی میمیک غیرطبیعی و غیرمعمول دارد و حین صحبت با شما دچار تیک خاصی مثل مالیدن پلک می‌شود، می‌توانید به حرف‌های او شک کنید.

5- ژست‌های مخصوص
سرفه کردن درون مشت، بالا بردن دست روی سر و عقب بردن بالاتنه موقع حرف زدن از جمله ژست‌های آدم‌های دروغگو است. البته باید مراقب هم بود. برخی دروغگوها برای آنکه احساسات‌شان نمایان نشود حین حرف زدن کاملا خنثی عمل می‌کنند.

6- حرف زدن غیر وسواسی
دروغگوها معمولا در صحبت کردن وسواس به خرج نمی‌دهند و همه مسایل را رو نمی‌کنند. اگر شما حین صحبت‌ها از فردی بخواهید با دقت بیشتری مسایل را برای شما بیان کند و به عبارتی وسواسی‌تر از او سوال کنید، معمولا دروغگو چون حافظه خوبی ندارد و در دور بعد قادر به بیان همان جواب‌ها نیست. درنهایت می‌توانید از زبان او این جملات را بشنوید «به من اعتماد نداری؟» اگر فردی واقعا دروغگو نباشد، خیلی سریع از کوره درنمی‌رود و برای بار دوم هم به برخی سوالات شما پاسخ می‌دهد.

7- احساسات اغراق‌آمیز
وقتی فردی فقط با دهان می‌خندد یعنی یا می‌خواهد رعایت ادب کرده باشد یا دروغگوی ماهری است. یک لبخند صادقانه همراه با عقب رفتن لب‌ها و چین خوردن پلک‌ها در سمت خارج همراه است. یک دروغگو معمولا تنها با دهان می‌خندد تا احساسات درونی خود را مخفی کند.


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/4/24 توسط مایسا | نظر
 
http://www.iranvij.ir/upload/images/ymwh3tlvqfrj9q1j477s.jpg
 

همسرم با صدای
بلندی کفت : تا
کی میخوای سرتو
توی اون روزنامه
فروکنی؟ میشه
بیای و به
دختر جونت بگی
غذاشو بخوره؟

روزنامه را به
کناری انداختم و
بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا
بنظر وحشت زده می
آمد. اشک در
چشمهایش پر شده
بود

ظرفی پر از شیر
برنج در مقابلش
قرار داشت.

آوا دختری زیبا و
برای سن خود
بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف
کردم و ظرف را
برداشتم و گفتم،
چرا چند تا قاشق
گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا
عزیزم. آوا کمی
نرمش نشان داد و
با پشت دست
اشکهایش را پاک
کرد و گفت:

باشه بابا، می
خورم، نه فقط چند
قاشق، همه شو می
خوردم. ولی شما
باید…. آوا مکث
کرد.

بابا، اگر من
تمام این شیر
برنج رو بخورم،
هرچی خواستم بهم
میدی؟

دست کوچک دخترم
رو که بطرف من
دراز شده بود
گرفتم و گفتم،
قول میدم. بعد
باهاش دست دادم و
تعهد کردم.

ناگهان مضطرب
شدم. گفتم، آوا،
عزیزم، نباید
برای خریدن
کامپیوتر یا یک
چیز گران قیمت
اصرار کنی.

بابا از اینجور
پولها نداره.
باشه؟

نه بابا. من هیچ
چیز گران قیمتی
نمی خوام.

و با حالتی
دردناک تمام
شیربرنج رو فرو
داد.

در سکوت از دست
همسرم و مادرم که
بچه رو وادار به
خوردن چیزی که
دوست نداشت کرده
بودن

عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد
آوا نزد من آمد.
انتظار در چشمانش
موج میزد.

همه ما به او
توجه کرده بودیم.
آوا گفت، من می
خوام سرمو تیغ
بندازم. همین
یکشنبه.

تقاضای او همین
بود.

همسرم جیغ زد و
گفت: وحشتناکه.
یک دختر بچه سرشو
تیغ بندازه؟
غیرممکنه. نه در
خانواده ما.

و
مادرم با صدای
گوشخراشش گفت،
فرهنگ ما با این
برنامه های
تلویزیونی داره
کاملا نابود
میشه.

گفتم، آوا،
عزیزم، چرا یک
چیز دیگه نمی
خوای؟ ما از دیدن
سر تیغ خورده تو
غمگین می شیم.
خواهش می کنم،
عزیزم، چرا سعی
نمی کنی احساس ما
رو بفهمی؟

سعی کردم از او
خواهش کنم. آوا
گفت، بابا، دیدی
که خوردن اون
شیربرنج چقدر
برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت.
و شما بمن قول
دادی تا هرچی می
خوام بهم بدی.
حالا می خوای
بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود
تا خودم رو نشون
بدم. گفتم: مرده
و قولش.

مادر و همسرم با
هم فریاد زدن که،
مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو
برآورده میشه.

آوا با سر
تراشیده شده
صورتی گرد و
چشمهای درشت
زیبائی پیدا کرده
بود .

صبح روز دوشنبه
آوا رو به مدرسه
بردم. دیدن دختر
من با موی
تراشیده در میون
بقیه شاگردها
تماشائی بود
.

آوا
بسوی من برگشت و
برایم دست تکان
داد. من هم دستی
تکان دادم و
لبخند زدم.

در همین لحظه
پسری از یک
اتومبیل بیرون
آمد و با صدای
بلند آوا را صدا
کرد و گفت، آوا،
صبر کن تا من
بیام.

چیزی که باعث
حیرت من شد دیدن
سر بدون موی آن
پسر بود. با خودم
فکر کردم، پس
موضوع اینه.

خانمی که از آن
اتومبیل بیرون
آمده بود بدون
آنکه خودش رو
معرفی کنه گفت،
دختر شما، آوا،
واقعا

فوق العاده ست. و
در ادامه گفت،
پسری که داره با
دختر شما میره
پسر منه.

اون سرطان خون
داره. زن مکث کرد
تا صدای هق هق
خودش رو خفه کنه
.


در تمام ماه
گذشته هریش
نتونست به مدرسه
بیاد. بر اثر
عوارض جانبی شیمی
درمانی تمام
موهاشو از دست
داده.
نمی خواست به
مدرسه برگرده.
آخه می ترسید هم
کلاسی هاش بدون
اینکه قصدی داشته
باشن

مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون
رو دید و بهش قول
داد که ترتیب
مسئله اذیت کردن
بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو
هم

نمی کردم که اون
موهای زیباشو
فدای پسر من کنه
.

آقا، شما و
همسرتون از بنده
های محبوب خداوند
هستین که دختری
با چنین روح
بزرگی دارین.

سر جام خشک شده
بودم. و… شروع
کردم به گریستن.
فرشته کوچولوی
من، تو بمن درس
دادی که فهمیدم
عشق واقعی یعنی
چی؟
خوشبخت ترین مردم
در روی این کره
خاکی کسانی نیستن
که آنجور که می
خوان زندگی می
کنن.

آنها کسانی
هستن که خواسته
های خودشون رو
بخاطر کسانی که
دوستشون دارن
تغییر میدن.


 


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/4/23 توسط مایسا | نظر
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/4/21 توسط مایسا | نظر

 
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/4/20 توسط مایسا | نظر

http://2.bp.blogspot.com/_N9mKVRipKF0/S5ldP-gfgPI/AAAAAAAABDE/RQWAPAPueko/s400/grandfather-and-granddaughter-lublin-1937.jpg

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پیرمرد : معلومه که نه !
جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا"" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !
پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !
پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !
جوون : کاملا"" امکانش هست !
پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !
جوون : کاملا"" امکان داره !
پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !
جوون : ممکنه !
پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم !

 


نوشته شده در تاریخ شنبه 89/4/19 توسط مایسا | نظر

 


(این داستان واقعی است)

ساعت نزدیک شش صبح بود، زنگ تلفن بصدا درآمد، دخترم گوشی را برداشت بعد از چند لحظه آمد داخل اتاقم. داشت گریه میکرد. صدایش میلرزید، بسختی حرف میزد، رنگ از رخسارش پریده بود، نفس نفس میزد،

- مامان، خاله


- خاله چی؟ چی شده؟


- تصادف کرده، حالش خیلی بده.


سه خواهرم در آلمان زندگی میکنند، دو برادرم یکی انگلیس یکی ایران، خودم هم ایران. صاحب شرکت نسبتاً بزرگی هستم. با وجود زن بودنم خیلی خوب از پس تجارت برآمده ام. چند ده نفر آقا و خانم در این شرکت کار میکنند، عاشق کارم هستم و بسیار نکته بین و دقیق. وضعیت مالی خوب، درآمد بالا، خانه ای بزرگ و مجلل با استخر، سونا و جکوزی، بهترین وسایل، ویلای شمال، اتومبیل گران، مسافرتهای پر هزینه، لباسهای رنگارنگ، کارگر خانه. دو دختر دارم. دخترانم صاحب اتومبیل هستند، پول هفتگی خوبی میگیرند، شیک لباس می پوشند، باشگاه، گردش، تفریح، رقص، زندگی خوبی دارند. از شوهرم جدا شده ام. همسر جدیدم مهربان است.


خواهر بزرگم صاحب سه فرزند بود. دو پسر که سوی زندگی خود رفته بودند و یک دختر معلول که از بدو به دنیا آمدنش برای نگهداری از او رنج بسیار تحمل کرده بود. از جدایی شوهرش دو سالی میگذشت. او با دخترش در شهری کوچک در آلمان زندگی میکرد. همچون پرستاری شبانه روز از دخترش نگهداری میکرد. تمام وقت و ذهنش درگیر او بود.
آن روز زمانی که به همراه دخترش درحال برگشت به خانه بود کنترل اتومبیل را به ناگاه از دست میدهد و از بخت بد با تانکر بنزینی که در کنار بزرگراه متوقف شده بود برخورد میکند. در اثر این تصادف و برخورد جسمی به سرش به شدت دچار خونریزی مغزی شده و به بیمارستان منتقل گردید. دخترش خوشبختانه آسیب زیادی ندید.


بعد از شنیدن این خبر نمی دانستم چه کنم، اشک می ریختم و از خدا کمک خواستم و دعا کردم. بدنم می لرزید. خواهر کوچکم میگفت دکترها قطع امید کرده اند، فقط قلبش میتپید، مغرش علائم حیاتی نداشت. چه باید میکردم؟ چه میتوانستم بکنم؟ فقط دعا، اشک و بی تابی. یاد خاطراتش می افتادم. عکسهایش را پیدا کردم و ورق زدم. اشک، اشک، اشک، افسوس، دریغ.


روز بعد خبر دادن که تمام شد! خواهرم مرد. چگونه باور میکردم؟ چطور ممکن است؟ یعنی خواهرم دیگر در این دنیا نیست؟ یعنی نمی توانم هرگز او را ببینم؟ مگر می شود؟ نکند خواب می بینم؟ ولی حقیقت داشت، او رفت. یکی از پسرانش در اسپانیا بود. وقتی رسید بر بالین مادرش، بعد از چندین دقیقه، قلبش نیز از تپیدن باز ایستاد. گویی منتظرش بود.
به همراه پدر و برادرم بلیط گرفتیم و راهی آلمان شدیم. مدت کمی بود که عمل زیبایی کرده بودم، بدنم پر از بخیه بود، بشدت درد داشتم، حالا باید چه کنم درد رفتن او یا درد جسمم را تحمل کنم؟ معده ام بخاطر تنشهای عصبی زیاد به شدت درد گرفته بود. اشک می ریختم، کدام درد را تحمل کنم؟ خدایا چرا؟ وقتی هواپیما فرود می آمد بی اختیار گریه ام گرفت، مسافران تعجب کرده بودند. کجایی خواهرم؟ چگونه باور کنم که دیگر نیستی؟


مقدمات انجام شد. دو روز بعد در مراسمی او را به خاک سپردیم. قبل از دفن، چهره اش را دیم، زیبا بود. هیچ اثری از تصادف نبود. گویی خواب است، او را صدا می زدم که بیدار شو، جای تو اینجا نیست، اما خوابش ابدی بود و جواب نمی داد. وداعی دردناک، همچون کابوسی وحشتناک، ولی حقیقت داشت. این رسم زندگی است که هر چه داری روزی از دست خواهی داد.


روز بعد به خانه اش رفتم، حس غریبی بود، وارد خانه که شدم گریه ام گرفت. هنوز بوی او می آمد. گویی هنوز زنده است. خانه ای کوچک، اساسیه ای اندک و معمولی، به سراق کمد لباسهایش رفتم. لباسهایی کهنه و قدیمی. همان لباسهایی بود که من زمان مسافرتهایش به ایران به او داده بودم. اشکهایم بیشتر جاری میشد. اثری از زرق و برق نبود. فقط سادگی و بی آلایشی، خدایا این زندگی خواهر من بود؟ منی که این همه آدم از قبالم می برند؟ منی که اینگونه خرج میکنم؟ چرا ارزش کل وسایل خواهرم به اندازه خرجی که من در یک سفر میکنم نیست؟


یاد آمدنش به ایران افتادم. به در طول اقامتش خانه من بود. همیشه با دخترش می آمد. وقتی ایران بود بیشتر اوقات در خانه می ماند و من به مشغولیات خود می رسیدم. همیشه میگفت چرا کم به من بها میدهی؟ چرا تحویل نمیگیری؟ دوست داشت زمانی که ایران است او را برای تفریح و گردش بیرون ببرم. ولی من به خاطر کارم و گرفتاری زیادم قادر نبودم. همیشه چمندانش پر از سوغاتی برای من و خانوده ام بود. برای خود زیاد خرج نمیکرد و بیشتر می بخشید. او سخاوتمندانه می بخشید و فقط از من انتظار کمی توجه و محبت داشت. ولی گویی که او را نمی دیدم. بیشتر غرق زندگی خود بودم.


این افکار بسیار عذابم میداد. عذابی که راه جبرانی ندارد و همیشه با من خواهد بود. اشک می ریختم و اشک می ریختم. چرا به او توجه نمی کردم؟ چرا کمکی به او نکردم؟ می توانستم پول زیادی که اکنون برای مراسم خاکسپاریش خرج کردم، در زنده بودنش به او بدهم. کاش زنده میشد تا جبران کنم، تا محبت کنم، تا اهمیت دهم، تا او را ببینم، خواهرم را، ولی افسوس، دریغ... هرگز برنخواهد گشت.


اکنون سراسر درد و پشیمانیم. دیگر چگونه می توانم از زندگی لذت ببرم. چگونه خاطراتش را فراموش کنم؟ او سرشار شوق به زندگی بود. برای خود امیدها و برنامه ها داشت. می خواست از زندگی لذت ببرد. در زندگی مشکل زیاد داشت ولی مثل شیر با آنها مبارزه میکرد. چگونه میتوانم با خود کنار بیایم که چرا وقتی میتوانستم کمکش کنم، نکردم. پشیمانی چه سود؟


من چگونه میتوانستم چنان زندگی مرفهی داشته باشم در صورتی که خواهرم در رنج و مشقت بود. چگونه میتوانستم سوار ماشینی گرانقیمت شوم در حالی که او اتومبیلی بسیار ارزان و ابتدایی داشت. چگونه میتوانستم از زندگی لذت ببرم در صورتی که او نمی برد؟ لباسهایی فاخر برتن کنم درصورتی که او بر تن نمی کرد؟ خرجهای آنچنانی و بی مورد؟ مگر او خواهر من نبود؟ مگر همخون من نبود؟ چرا اکنون که دیگر نیست چنین می اندیشم؟


با خود فکر کردم. این روزها انسانها بشدت غرق در خواهش ها و خواسته های خود هستند، تمام تلاشها و تکاپوها فقط به این خاطر انجام میشود که به آرزوها و تمایلات خودشان دست پیدا کنند. در این راه فقط خود را می بینند و فقط به یک نکته فکر میکنند: "چگونه به خواسته هایم برسم؟" پس دیگران چه؟ برخی آنقدر در روزمرگی و مشغله خود گرفتار هستند که حتی نزدیکترین کسان خود را نمی بینند و فراموش میکنند. داشته هایشان را فقط برای خود می خواهند. برای لذت بیشتر و رفاه بیشتر خود. گویی دیگرانی اصولاً وجود ندارند و اموالشان را برای لذت بیشتر برای خود حفظ میکنند. با خرید اتومبیل گران فخر فروشی میکند و زندگی مجلل خود را مایه اعتماد به نفس میدانند. حتی از محبت کردن دریغ می ورزند و خساست میکند. مشکل اساسی همین "خود" است.


اگر خودخواهی نبود و آنقدر برآوردن هوای نفس معیار زندگی محسوب نمی شد، اکنون شاهد دنیایی بسیار زیباتر بودیم. چرا داشته هایمان را در زمان توانگری با دیگران تقسیم نکنیم؟ چرا به آنها محبت نکنیم؟ دیگرانی که در همین نزدیکی ما هستند ولی وجودشان احساس نمیشود. دیگرانی که بعضاً عزیزان ما هستند. چرا کمی از حق خود نگذریم برای شادی و رفاه دیگران. چرا همه چیز را فدای زیاده خواهی خود کنیم. اکنون که هستند و می توانیم، عمل کنیم چرا که شاید فردا ممکن است یا ما نباشیم یا آنها. بیاد داشته باشیم که جبران برخی اشتباهات هرگز عملی نخواهد شد.


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/4/16 توسط مایسا | نظر

خب به به!یه تنوع سالم خیلی می چسبه!

همه جیگملا بیان بازی

واقعا از اونایی که دعوت نکردم واقعا عذرخواهم آخه تعداد خیلی زیاده

خوب حالا قوانین بازی

 قاعده بازی اینجوریه که باید ? نفر از

 دوستاتونو دعوت کنین!

 و پنج سال آینده ی اونارو ، پنج سال آینده

 خودتون و پنج سال آینده کسی رو که

 دعوتتون کرده رو پیش بینی کنین!

 بعدش هم 20 تا سوال هست که باید

 بهشون جواب بدین.البته همه این کارا

 رو تو وب خودتون انجام می دین!

و اما ? نفری که من دعوت کردم:

مژگان بهترین دوست دوران تحصیلم

پرستو یگی از بهترین دوستای زندگیم

الینا دوستم که تو هر شراپطی هوامو داره

نسترن که دختر مهربون و گلیه

 ملیسا اسمش نزدیک به خودمه و دخی خیلی با مرامیه

(از بقیه خیلی خیلی خیلی عذر می خوام ولی فقط 5 نفره)

و اما 5 سال آینده:

مژگان:


چند بار دیگر هم آنی شرلی رو خونده نویسنده ی متبحره کتاباش همش کتابای پر فروش ساله حتی تو جهان







پرستو هم که لیسانسش رو گرفته الان داره برا فوق لیسانس می خونه ماشاءلله معدلش این ترم شد 18.75چشش نزنید ها دوست گلم رووگرنه چشتون می زنم




الینا ی گلم اه نگاه کنیددنی و تام هر دوتاشون پدر در خونه رو در اوردن بابا بسه دیگه شما نه حالیتون نیست ؟دختر بیچاره رو می خواین سیاه بخت کنید؟سلری تون کفاف خودتون هم نمیده چه برسه عسل من


 نسترن داره انرژی اتمی می خونه اوه هوشو البته حقشه خیلی درس خونده







ملیسا ی عسلم اوه اوه اوه اوه ملیسا در خونتوناز جا کنده نشد از بس این خواستگارا در زدن این بیچاره هارو این قدر معطل نکن البته می دونم هیشکی لیاقت تو رو نداره


1) بزرگترین ترس زندگیتون:برم جهنم(الان می گن از این خشکه مقدساس)


2) اگه 2? ساعت نامرئی بشیچه کار میکنی؟میرم اون کسایی که نمی تونستم ببینمشون می بینم



3) اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی ? الی 10 حرفی شمارو به دست بیاره ،‌آرزوتون چیه؟تام رو ببینم


?) از میان این حیوانات کدومو بیشتر دوست داری؟ اسب ،‌پلنگ ، سگ ،‌گربه ، عقاب؟؟؟ اسب

?) کارتون مورد علاقه دوران کودکی؟ دیجیمون

?) در پختن چه غذایی تبحر داری؟

الویه

7) اولین واکنش شما در اوج عصبانیت؟

گریم میگیره

8) با مرغ ،‌اورانیوم ،‌دریا و خسته

جمله ای بسازید؟

در اوج خستگیم در کنار دریا می خواستم مرغ بخورم که تو شکمش اورانیوم کشف کردم

9) یه بیت که خیلی دوسش داری؟ 

دلم می گوید انگار که تو زیبا ترینی          عزیزی مهرانی تو بی همتا ترینی

(چون از خودمه دوسش دارم خود خواهی رو داری؟)

10) شما چه رنگی هستین؟

صورتی

11) اگه قرار باشه از ایران برین

کجارو واسه زندگی انتخاب می کنین؟

وطنم پاره ی تنم ای زادگاه و میهنم

بر خاک تو بوسه میزنم ایران

(ایتالیا یا کانادا)

12) بهترین اس ام اس موجود در باکس

 گوشیتون چیه؟

every day we open our in box & read messages

sent by friends . but how many times do we open Quran & read 

  read messages sent by allah? since who is our best friend????????????!!!!!!!!!!!!!ha

13) اگه قرار باشه 3 نفر از دوستاتو امشب

 به  مهمونی دعوت کنی ، اون 3 نفر کین؟

مژگان           حانیه              زینب

1?) اگه فقط 2? ساعت دیگه زنده باشی

چه کار می کنی؟

اون روز روزه می گیرم دائم در حال

استغفار کردنم

1?) اولین دوست وبلاگیتون کیه؟

نسی عسلی

1?) یه اسم دیگه واسه وبلاگتون؟

هر چی که تو بخوای

17) شبیه چه میوه ای هستین؟

هلو خیلی خوش رنگه

18) 3 خصوصیت اخلاقی بد شما؟

زودرنج ، یه کم بد اخلاق و بقیه شم بماند

19) کاشکی....

ایران قهرمان جهان تو فوتبال میشد

20)نظرتون راجع به این مسابقه چیه؟

کلی وقتم رو گرفت


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/4/14 توسط مایسا | نظر
شما می تونید باور کنید؟ من یکی که نمی تونم
در یک پدیده نادر در جهان خروسی در ایالت تاسکنی
ایتالیا در پی حمله یک روباه دچار ترس شد و هم اکنون
تخم می گذارد.

این جوجه خروس که نامش "جیانی" است در اثر حمله یک
روباه به محل زندگی اش دچار ترس شد و هم اکنون تخم می
گذارد.

گفته می شود که این حادثه خارق العاده پس از آنکه
روباه تمام مرغهای اطراف او را کشت برای جیانی رخ داده
است.

جیانی بر روی تخمهایی که می گذارد می نشیند و می خواهد
از آنها جوجه در بیاورد.

بر اساس گزارش سایت اینترنتی اکسپرس در انگلیس،‌ هم
اکنون سازمان کشاورزی و غذای سازمان ملل متحد (FAO) در
حال مطالعه بر روی DNA جیانی است تا علت این تغییر
جنسیت را روشن کند.

پروفسور "دوناتا ماتاسینی" رئیس گروه پژوهشی می گوید:
این خروس- مرغ روز گذشته تحت حفاظت به آزمایشگاههای
کونسدابی در ناپل ایتالیا منتقل شد تا بر روی آن یکسری
آزمایش های رفتاری و ژنتیکی صورت گیرد.




نوشته شده در تاریخ شنبه 89/4/12 توسط مایسا | نظر
رقص آرام  

http://irupload.ir/images/zzf4ruc715plkxmi4ral.jpg 
Have you ever
watched kids

آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید
On a merry-go-round?
در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟
Or listened to
the rain
و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،
Slapping on the ground?
آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟

Ever followed a
butterfly"s erratic flight?

تا بحال بدنبال پروانه ای دویده اید، آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند؟
Or gazed at the sun into the fading
night?

یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود؟
You better slow down.
کمی آرام تر حرکت کنید
Don"t dance so
fast.

اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید
Time is short.
زمان کوتاه است
The music won"t
last

موسیقی بزودی پایان خواهد یافت
Do you run through each day
On the
fly?

http://tojikon.org/tojiki/images/stories/aseman.jpg


آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟ 
When you ask How are you?
آنگاه که از کسی می پرسید حالت چطور است،
Do you hear the
reply?

آیا پاسخ سوال خود را می شنوید؟
When the day is done
هنگامی که روز به پایان می رسد
Do you lie in your
bed

آیا در رختخواب خود دراز می کشید
With the next hundred chores
و اجازه می دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره  
Running through
your head
?
در کله شما رژه روند؟
You"d better slow down
سرعت خود را کم کنید. کم تر شتاب کنید..
Don"t dance so
fast.
اینقدر تند و سریع به رقص در نیایید.
Time is short.
زمان کوتاه است.
The music won"t
last. 

موسیقی دیری نخواهد پائید
Ever told your child,
آیا تا بحال به کودک خود گفته اید،
We"ll do it
tomorrow
?
"فردا این کار را خواهیم کرد"
And in your haste,
و آنچنان شتابان بوده اید 
Not see
his

که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟
sorrow?
Ever lost touch,
تا بحال آیا بدون تاثری
Let a good
friendship die

اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد،
Cause you never had time
فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟
or call
and say,"Hi"

آیا هرگز به کسی تلفن زده اید فقط به این خاطر که به او بگویید: دوست من، سلام؟
You"d better slow down.
حال کمی سرعت خود را کم کنید. کمتر شتاب کنید.
Don"t dance
so fast
.
اینقدر تند وسریع به رقص درنیایید.
Time is short.
زمان کوتاه است.
The music won"t last

.موسیقی دیری نخواهد پایید.    
When you run so fast to get somewhere
آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می دوید،
You
miss half the fun of getting there
.
نیمی از لذت راه را بر خود حرام می کنید.
When you worry and hurry
through your day
,
آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله بسر می رسانید،
It is like an unopened
gift....
گویی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید..
Thrown away.
Life is not a
race.

زندگی که یک مسابقه دو نیست!
Do take it slower
کمی آرام گیرید
Hear the
music

به موسیقی گوش بسپارید،
Before the song is over.  
  پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد.
 


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/4/8 توسط مایسا | نظر

 

http://www.swacards.com/images/flowerrange/large/1002.jpg

گفتم: خسته‌ام

گفتی: لاتقنطوا من رحمة
الله

     .:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.

گفتم: هیشکی نمی‌دونه
تو دلم چی می‌گذره

گفتی: ان الله یحول
بین المرء و قلبه

     .:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)
::.

گفتم: غیر از تو کسی
رو ندارم

گفتی: نحن اقرب الیه
من حبل الورید

     .:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16)
::.

گفتم: ولی انگار
اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی
اذکرکم

     .:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

گفتم: تا کی باید
صبر کرد؟

گفتی: و ما یدریک
لعل الساعة تکون قریبا

     .:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)
::.

گفتم: تو بزرگی و
نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار
کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی
الیک واصبر حتی یحکم الله

     .:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا
خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.

گفتم: خیلی خونسردی!
تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک...
یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا
شیئا و هو شر لکم

     .:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)
::.

گفتم: انا عبدک
الضعیف الذلیل...  اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله
بالناس لرئوف رحیم

.:: خدا نسبت به همه‌ی
مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.

گفتم: دلم گرفته

گفتی: بفضل الله و
برحمته فبذلک فلیفرحوا

     .:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و
رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.

گفتم: اصلا بی‌خیال!
توکلت علی الله

گفتی: ان الله یحب
المتوکلین

     .:: خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل
عمران/159) ::.

گفتم: خیلی چاکریم!

ولی این بار، انگار
گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:

و من الناس من یعبد
الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة
انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره

.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن.
اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه
بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون
تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11) ::.

گفتم: چقدر احساس
تنهایی می‌کنم

گفتی: فانی قریب
     .:: من که نزدیکم (بقره/???) ::.

گفتم: تو همیشه
نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم

گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا
و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

     .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف
و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/???) ::.

گفتم: این هم توفیق
می‌خواهد!

گفتی: ألا تحبون ان
یغفرالله لکم

     ..:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/??) ::.

گفتم: معلومه که
دوست دارم منو ببخشی

گفتی: و استغفروا
ربکم ثم توبوا الیه

     .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/??)
::.

گفتم: با این همه
گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: الم یعلموا ان
الله هو یقبل التوبة عن عباده

     .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش
قبول می‌کنه؟! (توبه/???) ::.

گفتم: دیگه روی توبه
ندارم

گفتی: الله العزیز
العلیم غافر الذنب و قابل التوب

     .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه
هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/?-?) ::.

گفتم: با این همه
گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

گفتی: ان الله یغفر
الذنوب جمیعا

.:: خدا همه‌ی گناه‌ها
رو می‌بخشه (زمر/??) ::.

گفتم: یعنی بازم
بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

گفتی: و من یغفر
الذنوب الا الله

.:: به جز خدا کیه
که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/???) ::.

گفتم: نمی‌دونم چرا
همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛
ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم!  ...  توبه می‌کنم

گفتی: ان الله یحب
التوابین و یحب المتطهرین

     .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک
هستند رو دوست داره (بقره/???) ::.

ناخواسته گفتم: الهی
و ربی من لی غیرک

گفتی: الیس الله
بکاف عبده

     .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/??) ::.

گفتم: در برابر این
همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟
 

گفتی:

یا ایها الذین آمنوا
اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی
یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و
کان بالمؤمنین رحیما


.:: ای مؤمنین! خدا رو
زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که
خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما
رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت
به مؤمنین مهربونه (احزاب/??-??)

 


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >